من و شب هر دو بر بالين اين بيمار بيداريم.
من و شب هر دو حال درهم آشفتهاي داريم.
پريشانيم، دلتنگيم
به خود پيچيدهتر، از بغض خونين شباهنگيم.
هوا: دم كرده، خونآلود، آتشخيز، آتشريز،
به جان اين فرو غلتيده درخون، آتش تب تيز !
تني اينجا به خاك افتاده، پرپر ميزند در پيش چشم من
كه او را دشنهآجين كرده دست دوست يا دشمن
وگر باور تواني كرد دست دوست با دشمن!
جهان بيمهر ميماند كه ميميرد مسيحايي
نگاهي ميشود ويران كه ميارزد به دنيايي
من اين را نيك ميدانم، كه شب را، ساعتي ديگر،
فروزان آفتابي هست، چون لبخند گل پيروز
شب آيا هيچ ميداند گر اين بدحال،
نماند تا سحرگاهان،- زبانم لال،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل،
دگر در چشم من تاريك تاريك است چون امروز...
نظرات شما عزیزان:
اثر: فریدون مشیری